امروز:)

امروز رفتم پارک....
پارکی که توش بچه گیام رو گذروندم 3>
نشستم رو تاب....
پارک خلوت خلوت بود فقط دوتا بچه کوچولو بودن!!
داشتن دنبال هم میدویدن و بازی میکردن که یهو دختره خورد زمین،نمیدونم چیشد که یهو از رو تاب بلند شدم دویدم سمت دختره و بلندش کردم....
اون دختر کوچولو داشت گریه میکرد،دستمو گذاشتم رو سرش و موهاشو نوازش کردم که پسره اومد دستشو گرفت و سمت دختره برگشت و گفت خوبی؟! چرا گریه میکنی؟!گریه نکن چیزی نشده که تو قوی هستی نباید گریه کنی که....
پسره دستشو گرفت و برد سمت سرسره ها تا بازی کنن منم رفتم نشستم رو نیمکت مشغول تماشا کردنشون شدم که یهو تصویر خودمو و اونو دیدم:)
تک تک خاطراتم یادم اومد و راه افتادم سمت سرسره ها....
دستمو گذاشتم رو سرسره که یهو چند تا بچه رو دیدم
اونا کسی نبودن جز خودمو اکیپم
تک تک لحظه های اونموقع برام تکرار شد و انگار برگشتم اون زمان،۶سال پیش:)))
خودمو دیدم که چجوری با دوستاش بازی میکرد و چجوری میخندید...
شاید بهم بخندین ولی کل پارک رو راه رفتم و تموم خاطراتم از بچه گیام تا الان برام مرور شد:>>>
زندگی منی که رنگی رنگی بود شد سیاه...
کاش هنوزم بچه بودم:)
01:22
2024-9-14
-Ani